نفس بادصبا
ازروز19فروردین 90 که درسفربی بازگشت صبا همراه او شدم ، دیگربهار برایم رنگ دیگری دارد. آن روز که شتابان حوالی ساعت 9 صبح خودم را به صبا رساندم و او را که پشت یک آمبولانس عراقی خوابانده بودند صبود و آرام یافتم ، ته دلم آرام نبود.
داشت به من دلداری می داد. آن روز نمی دانستم چه سفری را با اوآغاز کرده ام . آن روز همچنین نمی دانستم که صبا قبل ازاین دیدار من یک بار تا دم مرگ رفته بود و درآخرین نفس گفته بود« تا آخرش ایستاده ایم ، تا آخرش می ایستیم»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر